تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچـــه های لاغـــر آورد
مــــادر بــرای بار پنجـــم درد کرد و
رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد
گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت
ای کــــاش می شد یک شکـم نان آور آورد!
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچــــه های لاغـــر آورد
تنگ غروب آمد پدر ؛با سنگ در زد
یک عده را مهمــان برای مادر آورد
مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد
مرد غریبـــه چـــای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد
من بچـــه بودم وقت بازی کردنــم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟
دست مرا محکم گرفت و با خودش برد
دیدم کــه بابا کــم ،نه از کـم کمتر آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را بــــرای بچـــه های دیگر آورد
مادر برای بار دیگــر درد کرد و
رفت و نیامد باز اما دختر آورد
------------------------------------------------
چــــــــــرا نمی شود بگویم از شما ؟ علامت سوال
نـمـی شـود بـگـویـم از شـمـا چـرا ؟ علامت سوال
به هر طرف که می روم مقابل من ایستاده است
همیشه مثل سنگ ، زیر یک عصا : علامت سوال
تـــــــو آنطرف کنــــار خط فاصله نشسته ای و من
در ایـن طـرف در انـتـهـای جـمـله بـا علامت سوال
نمی شود به این طرف بیایی آه نه به من نگـــــــو
دو نـقـطـه بـستـه راه جـــــــمـلـه را علامت سوال
نخواستند آه من و تو به هم ..... ولی برای چــــــه
بـرا چـه نـخـواسـتـنـد مـا دو تا ...... علامت سوال
تو رفته ای و .... رد پای تو کــــــــــــه مانده است
به روی صحنه ، بعد واژه ی کجا ..... علامت سوال
دوباره شاعری کـه داخل گیومه بود می گریست
و بین هق هق شکسته شش هجا علامت سوال
-------------------------------------------------------
:: برچسبها:
شعر مریم آریان ,
اشعار مریم آریان ,
شعر ,
مریم آریان ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0